بنیابنیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

بنیا دختر بی همتای من

داستانهای تولد بنیا خانوم

اول از همه از خدا ممنونم که یه دختر عین تو بهم داده و ازخوشحالی کلی خوشحالم اول تصمیم داشتیم که تولد 100 نفری برات بگیرم اما بعدش به این نتیجه رسیدیم که بزاریم وقتی خودت فهمیدی و کلی ذوق کنی چون مامان فاطی همیشه برای ما تولد می گرفت که خیلی ذوق می کردیم یادش بخیر همه خونه رو برامون تزیین میکرد با چه سیلقه ای شام درست می کرد اونم چند رقم..... خیلی باسلیقه است حتی همین الان همه فامیلو دعوت می کرد یادم چه ذوقی داشتم واسه کادوها بابام فیلم بردار هم می گفت از اون تولد هااااااا می شد برای همهون می گرفت هم امین من ارغوان ارزوووو دستش درد نکنه نمی دونم جه جوری محبتاشون جبران کنم واقعا حال نوبته من اره نوبت من که برای دختر م تولد بگیرم شادش ک...
15 ارديبهشت 1392

لنگکاوی رفتن من

  الان ساعت 4.15 تو شرکت نشستم به این فکر برم چی میشه تو جقدر بهانه می گیری  از دست خودم عصبانی به حرمت زن بودن این احساسات زیاد مسولیت رو با خودمون همه چا می کشیم به  زن یعنی تمام وجود مسولیت   اره نمی دونم به جی فکر کنم به این همه زحمتی که برای زندکی می کشم به تو که نمی دونم مادر خوبی هستم یا نه از اینکه خیلی موقعها همه وقتم برات نیست  سرکارم فکر 1000 جا بزرک کردنت واقعا فکر  میخواهد تو این غروب پاییزی چه دلتنگ شدم دلتنگ نبودنت 5 روز کنار خودم بغض گلوم فشار می ده اما باید یاد بگیرم یاد بگیرم که من یه زنم مسولیت شادی یه خونه با منه  وقتی از سرکار میام با یه بخونه شلوغ مواجه میشم شام تو و بابا...
15 ارديبهشت 1392

دوباره ماموریت مامان اونم ترکیه

سریع بهمون اعلام کردن که باید برای دوره 2 روزه بریم استانبول پروازمون 5 شبنه  8 صبح شب همه کارهای خونه رو کردم تمیز کاری غذا واستو کلا داشتم از خستگی می میمردم ساعت 4.3 پا شدم با اژانس رفتم فرودگاه با 4 تا از همکارام بودیم رفتیم تو ی هواپیما یه خانوم فرانسوی 3 تا پسر داشت شوهرش ایرانی بود عچیب بود چقدر راحت با بجه هاش برخورد می کرد حالا من می خواستم تو روببرم با هواپیما چقدر تحقیق گردم دارو بده برو بیا اون راخت می خوابید بازی می کرد و دل منو می برد اساسی رسیدیم کلاسمون فرداش بود رفتیم خرید کلی برای خودم و تو بابایی خرید کردم فرداش کلاس شب ش هم رفتم خیابان تقسیم وای چه هوای بود مردم شاد بی دغدغه بی استرس ولی ما همیشه نگرانیم همیشه چرا خد...
15 ارديبهشت 1392

روز مادر

روز گار می گذره هر روز که میام خونه مادر بزرگم می بینم که پشت پنچره نشتسته و با خودش با گذشته دورش فکر می کنه که برای خودش چه برو بیای داشته و حالا منتظره اینکه شاید دوباره بتونه راه بره و امید به زندگی تو جشماش می بینم  ازت تشکر می کنم بخاطر تمام شیرینی که  به بچگی هامون دادی بخاطر تمام عشقی که تو چشمات هست بخاطر تو تمام عمر با خمایت تو زندگی اروم و راحتی داشتیم مادرم بابت همه زیبای های که به من دادی بابت خندهای هر روزت که وقتی از در میای و از خاطرات بنیا برام می گی از اینکه هر روز صبح غذا بینا رو اماد ه گزاشتی تا ما بیام بابت همه ساپورتات مرسی روزت مبارک تو بهترین مادر دنیایی مادرم همیشه بهت افتخار می کنم  کنار تو ارو...
11 ارديبهشت 1392

این اوضاع.....

یکی بهم می کفت بچه رو باید 1 سالگی از شیر گرفت منم که سر یکسالگی تو رفتم ماموریت لنگاوی یه هفته نبودم باید از شیر می گرفتم  اگر به خودت باشه ساعتها م م مخوری صورتت خوشکلتو نگاه می کنم ب به خدا می گم این منم مادرم مادر یه فرشته مثل تو و چقدر حس عجیبیه و قشنک مال منی با تمام وجودت  توی جشمات فقط شیر می خوریی با من بازی می کنی روزی صدبار شکر می کنم خدا را به خاطر داشتنت حتی با این که یه شب درست نخوابیدم ولی دوست دارم شیر دادن بهت عشقم بهت منتقل میشه و جالب تر از همه شاهد شیر دادن تو به عروسکت هستم و می دونم یه روزی مادر میشی چقدر برام زیباست این حس حالا چه کنم بگیرمت ازشیر یا برم تا 2 سال خیلی سخته ولی نمی دونم این عشق مانع میشه ب...
11 ارديبهشت 1392